چهل روز از درگذشت عزتالله انتظامی میگذرد و در این مدت بارها از نقشآفرینیها و فیلمهای ماندگار او صحبت و در رسانههای مختلف به نحوی از بازیهای متفاوت او یاد شده است که مروری بر فیلم «گاو » بیشترین تکرار را در این میان داشته است.
با این حال به بهانه چهلمین روز درگذشت این هنرمند، بخشی از صحبتهای او که در کتاب «آقای بازیگر » هوشنگ گلمکانی منتشر شده است، بازخوانی میشود.
انتظامی در مرور خاطرات کودکی خود گفته است: « دوران کودکی من در خانهای گذشت که حالا جزئی از پارک شهر است. در محله سنگلج بودیم و همانجا به مدرسه ابتدایی رفتم. اوضاع مالی خانواده ما تعریفی نداشت و کمی پایینتر از متوسط بود. تقریبا از همان اواخر دوره ابتدایی به کارهای هنری از جمله تئاتر علاقمند بودم. وقتی نمایشنامهای روی صحنه میرفت هر طور شده بود برای دیدن آن میرفتم به خصوص نمایشهایی که در عروسیها اجرا میشد. آن زمان پشتبام همه خانهها به هم راه داشته و من با هر وسیلهای که بود از راه بامها خود را به خانهای می رساندم که در آن عروسی برگزار میشد، مینشستم و از همان بالا نگاه میکردم. گاهی هم جرأت میکردم و میآمدم پایین و قاطی میهمانها میشدم که هم فال بود هم تماشا.
قیامتی که خرید سنتور و کار در رادیو به پا کرد
از حدود کلاس ششم ابتدایی کم کم شروع کردم که پنهانی به تئاتر هم بروم. در آن دوران اجرای یک نمایش از ۶ ماه قبل اعلام میشد که مثلاً در سینما سپه نزدیک (مسجد مجد) نمایش اجرا میشود. من هم فرصت کافی داشتم که پولهایم را جمع کنم. البته پس از این همه مکافات اکثرا مجبور میشدم از ترسم اواسط نمایش بیرون بیایم و به خانه برگردم تا پدر و مادرم بویی نبرند. سینما هم همینطور بود. از همان دوران ابتدایی میرفتم و باز هم به طور پنهانی. اولین فیلمی که دیدم اگر اشتباه نکنم «پانزده سال گمنام» نام داشت. وضع مالی ما اجازه نمیداد که زیاد به تئاتر و سینما بروم اما من هر طور بود راهش را پیدا میکردم مثلا تکلیفهای درسی نوه مجدالدوله که دانشجویی تنبل اما از خانواده بسیار پولدار بود از روی دفترهای خودم رونویسی میکردم دستمزد میگرفتم، اما هیچ وقت تجربه تماشای نخستین فیلم را فراموش نمیکنم، مات شده بودم.
پدر و مادرم به شدت مخالف تئاتر و اصولا هنر بودند. یادم هست حتی بعدها که با انجام کارهای تابستانی پولی به دستم رسیده بود روزی سنتوری خریدم و به خانه بردم. پدرم که صدای سنتور را شنید قیامتی برپا شد و عشق موسیقی تا مدتها از یادم رفت. در آن زمان بیشتر پدر و مادرها مایل نبودند که فرزندشان به دنبال کارهای هنری یا به قول آنها مطربی برود. سینما و هیچ نوع کار هنری دیگری هم وجود نداشت فقط روحوضیهای عروسیها بود. البته مراسم نوحه خوانی، سینه زنی و تعزیه در دهه اول محرم هم بود که بسیار به شرکت فعال در آن علاقهمند بودم و در این مورد البته کسی مانع نمیشد.... نه پدرم و نه مادرم بعدها هیچ یک از کارهای مرا ندیدند. سالها بعد هم که در رادیو کار میکردم پنهان از پدر و مادرم بود. در آن زمان رادیو در خانه هر کسی نبود اما روزی پدرم جایی مهمان بود که رادیو داشتند و آنجا میشنود که «هنرمند جوان عزت الله انتظامی...» و باز قیامتی برپا شد. به پدرم گفته بودم که به عنوان کنترلچی کار میکنم و همیشه تاکید میکرد که مبادا بروی از این کارها کنی، خیلی میترسید که از آن لباسهای رنگی بپوشم. این بود که وقتی از رادیو جریان را فهمید دعوا و قهر راه افتاد.»
دوست داشتم تئاتر را دنبال کنم اما نشد
انتظامی درباره دورانی که تئاتر کار میکرد و اینکه چرا سراغ تئاتریها جدیدتر نرفت، نیز بیان کرده است: «دوره طلایی ما زمانی بود که تالار سنگلج کار می کردیم و عمیقاً اعتقاد داشتیم که تئاتر یعنی همین که ما در آنجا کار میکردیم. هیچ وقت گرایشی به آن نوع تئاتری که در جشن هنر و کارگاه نمایش روی صحنه میرفت نداشتم. البته نمایش کارگاهی و آوانگارد در همه جای دنیا وجود دارد ولی من اعتقاد داشتم باید با همان سبک و سیاق خودمان کار کنیم و همان نوع تئاتر را غنیتر کنیم و ارتقای کیفی بدهیم، به همین دلیل هیچ وقت به سراغ تئاتر آوانگارد نرفتم چون به اصطلاح امروزیها به گروه خون ما نمیخورد. بعد از آن از سال ۵۱ که بازرس را کارگردانی کردم دیگر کار صحنه نداشتم. البته پس از انقلاب از من بسیار دعوت شد اما من نرفتم واقعیتش این است که اصلا نمیدانستم چه نمایشی کار کنم. نمایشنامهها را که میخواندم خوشم نمیآمد. به هر حال نشد که تئاتر را دنبال کنم اما تمایلش هنوز وجود دارد.»
پشیمانی برای ازدست دادن «دایی جان ناپلئون»
او همچنین وقتی دربارهناصر تقوایی صحبت کرده از نقشی که دوست داشته در آن بازی کند و فرصتش را از دست داده گفته است.
«ناصر تقوایی را از مستند خوب «باد جن » شناختم. وقتی «آرامش در حضور دیگران» را دیدم متوجه شدم واقعاً کارگردان خوبی است. از کارش بسیار لذت بردم. پس از «پستچی» به سراغم آمد و بازی در «صادق کرده» را پیشنهاد کرد. واقعه «صادق کرده» را پیش از آن هم میدانستم ولی از فیلمنامهای که نقوایی دراماتیزهاش کرده بود خوشم آمد. نقش صادق را سعید راد بازی کرد که برایم فرقی نمیکرد. وقتی به فیلمنامهای دل ببندم دیگر برایم مهم نیست که نقشهای دیگر را چه کسانی بازی کنند. برای خیلیها این مسئله مهم است البته این اولین و آخرین کار من با سعید راد بود. بعدها قرار شد برای بازی در فیلم این گروه محکومین هم بیاید که نیامد و شانس آورد.
قرار بود در «ای ایران » هم نقش دکتر را بازی کنم که مصادف با بیماری و عمل جراحی من شد. تقوایی از آن دست کارگردانهایی است که بازیگر با آنها احساس راحتی میکند، اما نقشی که از عدم همکاری در آن واقعا پشیمان شدم، هرچند به اختیار خودم هم نبود، دایی جان ناپلئون بود. زمانی که تقوایی این کتاب را تبدیل به فیلمنامه کرد و میخواست آن را بسازد من با تلویزیون قراردادی برای بازی در یک مجموعه به نام راننده تاکسی بسته بودم که آخر هم ساخته نشد. با تقوایی درباره مجموعه صحبت کردم و قرار شد که بازی کنم. فیلمنامه او را هم خواندم که خیلی خوب بود. حتی رفتیم محل فیلمبرداری را دیدیم و توافق های مالی هم انجام شد. قرار بود من نقش خود دایی جان را بازی کنم، نقش آقاجان را هم قرار بود نصیریان بازی کند. برای نقش اسدالله میرزا هم با داوود رشیدی صحبت شده بود. بسیار خوشحال بودم و مرتب فیلمنامه را دوره می کردم. عاشقش شده بودم. خودم را در نقش دایی جان پرورش میدادم، اما یک بخشنامه اداری مانع بازی ما در آن مجموعه شد. در آن زمان در اداره تئاتر برای هر کاری که میخواستیم انجام دهیم باید اجازه می گرفتیم به همین دلیل پیش آقای عظمت ژانتی رفتیم که رئیس وقت اداره بود و گفت همه گروه را برای این مجموعه لازم دارد. من، نصیریان، کشاورز، مرحوم فنی زاده و ...
این جریان همزمان شده بود با تدارک آقای رفیعا برای فیلم کردن «بنگاه تئاترال ». پهلبد پیغام داده بود که نصیریان و انتظامی نروند اما کار بقیه مانعی ندارد. من حیران ماندم که چه کنم. از طرفی به تقوایی قول داده بودم و صحبت همه چیز را کرده بودیم و کار تمام بود. از سوی دیگر به این کار واقعاً علاقه داشتم. پس از ساخته شدن مجموعه، روزی تقوایی به من گفت که متوجه شده بودم جریان از چه قرار است. به طور کلی از بازی در مجموعههای تلویزیونی خوشم نمی آید البته «هزار دستان » حدیثاش جداست، اما داییجان ناپلئون را واقعا دوست داشتم که بازی کنم و میدانم از آن کارهایی میشد که می پسندیدم.»
از نقش شاه خوشم نمیآمد
او که با علی حاتمی نیز همکاری داشته از دلایل امتناع اولیه خود برای بازی در نقش ناصرالدین شاه سخن گفته و اینکه چطور در نهایت برای بازی در آن راضی شد.
«در «کمال الملک » اصلا دوست نداشتم بازی کنم، چون هیچ وقت از نقش شاه خوشم نمی آمد در تئاتر هم همینطور. شخصیت عصاقورت دادهای است که بازیگر را همیشه معذب نگه میدارد به خصوص که قبلاً یکی از همکارانم (جمشید مشایخی ) هم در سلطان صاحبقران همین نقش را به خوبی بازی کرده بود و من لزومی نمیدیدم که دوباره کاری کنم و همین جهت پیشنهاد بازی در این فیلم را نپذیرفتم. تا اینکه یک روز آقای حاتمی به اتفاق آقای مهرداد فخیمی (فیلمبردار) آمدند و یک شب تا صبح حرف زدیم ولی باز هم من راضی نشدم و کار را نپذیرفتم و برای کار در فیلم خانه عنکبوت رفتم. پس از این فیلم حاتمی دوباره با من تماس گرفت و خواست که همدیگر را ببینیم و چون همیشه با هم از نظر حرفهای ارتباط داشتیم فکر نمیکردم که باز هم بخواهد درباره کمال الملک حرف بزند. اما خواستهاش باز هم بازی در نقش ناصرالدین شاه در این فیلم بود. من همان دلایل را تکرار کردم اما او گفت که قیافه تو به شاه نزدیکتر است. دیگران با گریم و تمرین شاه میشوند ولی تو همینطوری هم شاهی! بعد هم نکته دیگری را اضافه کرد که مرا تحت تاثیر قرار داد. «آیا نقش ناپلئون را در دنیا فقط یک نفر بازی کرده است؟» دیدم راست میگوید. قبول کردم در حالی که تصورم هنوز این بود که کار خوبی درنمیآید.»
نقشهایی که با عیاری و بنیاعتماد برای مهرجویی از دست رفت
یکی از فیلمهای مطرحی که در سینمای ایران مطرح است و انتظامی هم در ان بازی کرده «هامون » است، اما به نظر میرسد او چندان از نتیجه کار در فیلم راضی نبود.
«وقتی یک بازیگر فیلم نامه را می خواند و شروع به کار می کند طبق همان فیلم نامهای که دستش دادند توقعی هم از کارگردان دارد و من حداقل توقع را دارم و اینکه همان فیلمنامه اجرا شود. در هر حال مسائل زیادی در مورد هامون بود که فقط انتظار برای فیلمبرداری آن دو سال به درازا کشید. سال ۶۸ فیلمبرداری بود و به خاطر روابطی که با مهرجویی داشتم چند پیشنهاد بازی را رد کردم مثلا قرار بود در «روز باشکوه» کیانوش عیاری کار کنم . عیاری حتی پیش مهرجویی هم رفت و مهرجویی به او گفت که ماه مهر شروع خواهیم کرد. این مصادف با زمانی بود که در «مسیر تندباد » را تمام کرده بودم. مهرجویی به عیاری گفته بود که ما فقط یک ماه با انتظامی کار داریم و بعد میتواند سر فیلم شما بیاید، اما نشان به آن نشان که یک ماه، یک سال طول کشید تا فیلمبرداری شروع شود. در حالی که من تمایل زیادی داشتم در «روز باشکوه » کار کنم. این به جز فیلمنامههای دیگری است که به خاطر مهرجویی رد کردم. علت به تعویق افتادن کار را دقیقاً یادم نیست و ماه ها بی کار بودم تا بالاخره فیلمبرداری هامون در پاییز ۶۸ شروع شد. فیلمنامه را با دقت خوانده بودم و بر روی نقشه خودم خیلی کار کرده بودم با اینکه نقش اول نبود. پس از یک سال انتظار درست وقتی که فیلم شروع شد ، به شدت بیمار شدم و به دلیل ناراحتی پروستات ناگزیر شدم به عمل جراحی تن بدهم. بنابراین در همه جریان فیلم حضور نداشتم و تصورم این بود که معالجهام زود تمام می شود و اصلاً فکر نمیکردم که این قدر حاد شود که نتوانم کار کنم. شروع فیلم و شروع بیماری من مصادف شده بود. دل دردهای شدیدی داشتم. در همان خانه خالی کار میکردیم که در اولین فیلم میبینیم فرش میاوردم و در گوشهای میانداختم تا بتوانم موقعی که فیلمبرداری نیست روی آن بخوابم. همان زمان رخشان بنی اعتماد هم برای «پول خارجی » به سراغم آمد که نشد.
وقتی فیلمبرداری هامون شروع شد من هنوز برای عمل جراحی نرفته بودم. دکتر گفته بود چهار روز در بیمارستان بستری هستی و یک هفته هم باید در خانه استراحت کنی. بعد بلند میشوی و راه می روی. قبل از اینکه برای جراحی بروم صحنه دفتر وکالت مرا گرفتند که حدود یک هفته طول کشید. در این صحنه بود که شخصیت وکیل کاملاً شناسانده می شود ولی آن را به کلی حذف کردند که به لزوم حضور من در آن فیلم لطمه اساسی زد. ایراد بزرگی که به من گرفته میشود این است که بود و نبودت در این فیلم یکی است و نمی دانند که من اول بودم ولی بعد با حذف این صحنه و چند فصل دیگر «نبود» شدم. با این حال شاید هم نظر مهرجویی درست است و این امر به نفع فیلم باشد من همیشه با کوتاه کردن فیلم موافق بودم و طرفدار زیاد گویی و لفت و لعاب نیستم، اما هر نقشی باید در بیاید و بریده حرف زدن هم باید منطق خود را داشته باشد.»